مطالب آموزنده 2
امید در زندگی
چهار شمع به آرامی می سوختند. در محیط آرام و لطیف و بیصدا. اولی گفت: من صلح هستم! دیگر
هیچکس نمی تواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که بزودی خاموش خواهم شد. همین را گفت و شعله اش
بسرعت کم شد و کاملا“ خاموش شد. دومی گفت: من ایمان هستم! اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من
حس نمی کنند از اینرو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم نسیمی به آرامی وزید و آن را
خاموش کرد. شمع سوم با اندوه گفت: من عشق هستم! من آنقدرقوی نیستم که بتوانم روشن بمانم. مردم
مرا کنارگذاشته اند و اهمیت مرا نمی دانند. حتی فراموش کرده اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق
بورزند. و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد. ناگهان.... کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر
روشن نیست وباقی خاموشند. ”چرا شما هانمی سوزید؟ قرار بود شما تا آخردنیا روشن بمانید“ کودک
این را گفت و شروع به گریه کردن. دراین حین شمع چهارم گفت: ”نترس تازمانیکه من روشنم ما می
توانیم شمعهای دیگر راروشن کنیم."چون من امیدم" کودک با چشمانی درخشان شمع امید را برداشت و
با آن شمعهای دیگر را روشن کرد . شعله های امید هرگز نبایداز زندگیتان بیرون رود....