در انتظار فرشتموندر انتظار فرشتمون، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

فرشته آسمونی

لباس سقا

سلام عزیز مادر روز چهار شنبه 22 مهر ماه یعنی یک روز قبل از ماه محرم به همراه بابایی رفتیم نزدیکی های حرم پاساژ فیروزه و لباس سقایی برات خریدم به این نیت که سال دیگه تنت کنم و ببرمت همایش شیرخوارگان علی اصغر وقتی رفتم تومغازه برا خرید لباس ,اقاهه گفت که بچتون چند سالشه گفتم هنوز ندارم بهم خندید گفتم اومدم نذر کنم امام حسین بهم بچه بده سال دیگه تنش کنم, اقاهه از این رو به اون رو شد و لباس سایز 2 بهم داد و دست کرد دو تا دونه نبات بهم داد و گفت که نیت کنید و با وضو خودت و شوهرت بخورید انشالا که سال دیگه بیای و بچت توی بغلت باشه  و بازم براش لباس بخری منم خریدم و اومدم و حالا هر کاری کردم نتونستم عکسش رو بذارم اگه شد این کار ...
2 آبان 1394

بوی مهر

چه روزی بود اول مهر , روز اول مدرسه , بوی کتاب و دفتر نو و لباس های فرم مدرسه خدا جونم چه روزهایی بود ولی حیف که زود گذشت دلم برای اون روزها تنگ شده , یادش بخیر کلاس اول ابتدایی بودم خالم و شوهر خدا بیامرزش و بچه هاشون اومدن خونه و منم از اونجایی که دوست نداشتم برم مدرسه و خونه بمونم مامانم امادم کرد که برم  مدرسه نزدیک بود و خودم میرفتم رفتم تا سر کوچه و برگشتم و گفتم معلم نیومده بود و گفتن برید خونه مامانم قربونش برم فهمید ولی به من چیزی نگفت و شنیدم داره به بابام میگه برو و از مدرسه براش اجازه بگیر دوست داره امروز خونه باشه و بابای عزیزم هم رفت و برام اجازه گرفت و اون روز خونه بودم از این جور خاطرات خیلی دارم خیلی کاش وقت داشتم و همش...
3 مهر 1394

8 سالگرد ازدواجمون

  سلام عزیز مادر روز یکشنبه 21 تیر 1394 سالگرد ازدواج من و بابایی بود و نتم قطع بود و نتونستم برات بنویسم تا امروز,عزیز مادر چی میشد تو این روز به یاد موندنی تو بغلمون یا تو دل مامانی بودی , اون روز بابایی روزه بود و کمی هم عصبی نمیدونم چش بود و منم چیزی نپرسیدم و شب هم قرار بود که بریم بیرون که نشد و خونه بودیم و روز قبل هم به بابایی گفته بودم بریم آتلیه و گفت که شاید رفتیم و اون روز چیزی نگفت و منم چیزی نگفتم و انشالا سال دیگه سه نفری با هم تو این روز قشنگ میریم آتلیه به امید سالی خوب و خوش که تو هم هر چه زودتر بیایی و دلمون رو شاد کنی و سال دیگه به مناسبت سالگرد و اومدن تو یه جشن مفصل بگیریم... ...
24 تير 1394

تولد امام حسن مجتبی (ع)

امروز 15 رمضان ولادت امام حسن مجتبی است؛و به همه دوستانم تبریک میگم ؛ یا بی بی فاطمه زهرا (ص) امروز روز شماست روز تولد اولین فرزندت به همین روز عزیز قسمت میدم که دل من و تمام دوستانم و همه منتظرا رو هم شاد کنی و ما هم طعم شیرین مادر شدن رو بچشیم یا فاطمه زهرا (ص) خیلی دلم بچه میخواد و حرف دلم رو به هیچ کس نمیتونم بگم دلم رو سپردم به خدا و به خودت دستمو نا امید برنگردون , خسته ام از نگاه مردم از حرف مردم ولی بازم ته دلم یه امیدی هست و میدونم که اگر دلم رو بسپرم به خودت نا امیدم نمیکنی یا فاطمه زهرا(ص) تو رو به امام حسن(ع) و به تمام اولادت قسم میدم به برکت این ماه عزیز منم تو همین ماه مادر بشم الهی و ...
11 تير 1394

داروی گیاهی من و بابایی

داروی گیاهی من و بابایی روز 30 خرداد به همراه بابایی رفتیم عطاری اندیشه که روغن زیتون و روغن کنجد بخریم اخه روغن نباتی رو کامل گذاشتم کنار, وقتی رفتیم یه خانمی جلوی در نشسته بود و گفت که تا ساعت 3:30 نمیان و رو در نوشته شده بود در روز 15  نفر ویزیت میشه برام جالب بود و از خانمه سوال کردم و گفت که باید ساعت 3:30 اینجا باشی و نوبت بگیری برای خیلی ازبیماری ها میان و خودش هم بار دوم بود می اومد و میگفت که داروهایی که بهش دادن خیلی خوب بوده و بعدم گفت که داماد سید ضیایی هست و از اونجایی که من خیلی دنبال سید ضیایی بودم که نوبت بگیرم و برم پیشش و نشد خیلی خوشحال شدم و خلاصه همون موقع یه نفر اومد و در باز کرد دستیار حاج اقا بودن و در...
6 تير 1394

تولد مامان

سلام نفسم امروز  تیر است و تولد مامانی , کاش تو هم بودی عزیزم ولی حتما صلاح و مصلحت خدا تو این بوده که من تا سالگی مامان نشم و امید دارم که امسال  تو رو خدا بهمون بده و دلمون رو شاد کنه بابایی بهم تبریک گفته از دیروز ولی هنوز کادو نداده و بهم گفته هر چیزی که خودم دوست دارم بخرم و خودش میخواسته انگشتر بخره  ولی از اونجایی که من انگشتر بجز حلقه ازدواجمون چیز دیگه دستم نمیکنم گفته خودم انتخاب کنم منم شاید رفتم و یه تیکه طلا برداشتم اولین دعایی که امروز کردم این بود که خدا تو رو هر چه زودتر و تو همین  سالگی بهمون بده نه دورتر اخه دیگه طاقت این همه دوری رو ندارم راستی دیشب دوست بابایی برا...
6 تير 1394