سلام عزیز مادر روز یکشنبه 21 تیر 1394 سالگرد ازدواج من و بابایی بود و نتم قطع بود و نتونستم برات بنویسم تا امروز,عزیز مادر چی میشد تو این روز به یاد موندنی تو بغلمون یا تو دل مامانی بودی , اون روز بابایی روزه بود و کمی هم عصبی نمیدونم چش بود و منم چیزی نپرسیدم و شب هم قرار بود که بریم بیرون که نشد و خونه بودیم و روز قبل هم به بابایی گفته بودم بریم آتلیه و گفت که شاید رفتیم و اون روز چیزی نگفت و منم چیزی نگفتم و انشالا سال دیگه سه نفری با هم تو این روز قشنگ میریم آتلیه به امید سالی خوب و خوش که تو هم هر چه زودتر بیایی و دلمون رو شاد کنی و سال دیگه به مناسبت سالگرد و اومدن تو یه جشن مفصل بگیریم... ...